داستان هیرو :
ریزراک هنوز صدای فریادهایی را در ذهن خود می شنود.او دیوانه وار با آچار،اره و پیچ ها مشغول به ساخت و ساز، (آموزش هیرو Timbersaw) شکل دادن و سوزاندن چوب ها مشغول به کار بود. دیگر خواب از ذهن او پریده بود و او فقط مشغول به ساخت و ساز بود.ماه ها می گذشت و او خود را در محل کار دایی خود حبس کرده بود و مهلت تحویل کار به مشتری نزدیک بود.
او پشت خود را مالش می داد در حالی که چشمانش در حال بسته شدن بود، او یک منظره ای از گل که در هوای ساحل آگوری معلق بود را دید اما لحظه ای بعد انفجاری صورت گرفت و گرد و خاک ریه های او را فرا گرفت.او سرفه کنان از خواب پرید.برای ساعاتی ریتم صدای سنگ تیزکننده شمشیر محل کار را فرا گرفته بود و ذهن ریزراک را تصویری از خفه کردن همسایه های مزاحم خود فرا گرفته بود.
آموزش هیرو Timbersaw
سیل در ساحل آگوری قابل مقایسه با وحشت ایجاد شده در بیرون از دیوارهای این شهر ساحلی هیچ نبود.اما ماشینی که توسط اره ساخته بود به او احساس قدرت و امنیت در برابر دشمنان می داد.شهر پر از شاخه درختان و خون شده بود. وقتی شهر سقوط کرد ریزراک از دست درختانی که راه می رفتند و می جنگیدند و آن ها را می کشتند فرار کرد. درختان دروازه ورودی شهر را شکستند و به شهر حمله کردند.
آن ها تمامی قدرت دفاعی شهر را درهم شکستند و به تعقیب تعدادی از آوارگان شهر مشغول بودند.غرق در سکوتی گیج کننده، ریزراک اره بی نظیر خود را وارد بازوی دستگاهی که ساخته بود کرد. بازوهای او با کوچکترین حرکتی که در انگشتانش صورت می گرفت به حرکت در می آمد.دستگاه اره ای آماده به کار بود.
با لرزش های دست او ماشین شروع به کار کرد.وحشت به او انگیزه می داد، وحشت اینکه او باید با چه چیزهایی روبه رو می شد تا ذهن خود را آرام کند.وقتی ماشین شروع به کار کرد او می دانست که باید با این ترس از درختان روبه رو شود. و او می دانست که او از این ترس بیزار است.